تعداد بازدید 1098
|
نویسنده |
پیام |
leader_niosha

ارسالها : 13
عضویت: 1 /12 /1395
|
زندگی نامه محمدصدر هاشمينژاد( بانكدار، صاحب 60 شركت، يكي از بزرگترين پيمانكاران)
نام: محمدصدر هاشمينژاد
موفقيت: بانكدار، صاحب 60 شركت، يكي از بزرگترين پيمانكاران راهساز و سدساز كشور.
تولد: 1329- روستاي هنزا؛ يكي از روستاهاي كرمان
من در روستاي هنزا در استان كرمان متولد شدم. هنزا جايي است در دامنه كوهستان هزار بين جيرفت و بافت. پدر من فرد عالمي از خانواده روحاني و در کار دانشي وجه تسميهها نيز دستي داشت و ازجمله روي نام روستاي ما هم مطالعه كرده بود. هنزا در ابتدا هنزاب بوده است كه به معني افتادن آب از بلندي به پايين است كه به مرور به هنزا تبديل شده است.خانواده من يكي خانواده كاملا معمولي اما با فرهنگ بودند. تا ديپلم را در كرمان خواندم و بعد در رشته مهندسي دانشكده فني تبريز مشغول تحصيل شدم. من در اتاق پليكپي دانشكده فني تبريز كار ميكردم و ماهي 90 تومان (نه 90 هزار تومان) حقوق ميگرفتم. حدود ماهي 50 تومان هم از طرف خانواده ميآمد و خلاصه در مجموع با ماهي 140 تا 150 تومان در ماه درس ميخواندم.
وقتي از دانشكده بيرون آمدم، همان كت و شلواري را تن داشتم كه روز اول ورود به دانشگاه پوشيده بودم. كفشهايم هم كهنه و پاره بودند. تنها داراييام كه در تمام زندگيام كمكم كرد و ميكند 3 چيز بود: يك پشتكار، دو پشتكار و سه پشتكار.
با اين دارايي شروع به كار كردم و چون مهندسي خوانده بودم در چند شركت كارآموزي كردم و سرانجام استخدام شدم از قرار ماهي 3 هزار تومان.اين داستان مربوط به سال 1353 است. هيچ دارايي ديگري نداشتم جز يك ژيان چادري كه مال شركت بود و زير پاي ما گذاشته بودند. اما خيلي زود كارفرماي خودم شدم. پس از يك سال و اندي كه در شركتها كار كردم، يكي از دوستانم كه در زنجان پروژه پلسازي در راهي را به عنوان پيمانكار دست دوم برداشته بود و در كارش مانده بود، به من زنگ زد و گفت چه ميكني؟ گفتم: در شركتي كار ميكردم و از آنجا بيرون آمدم و الان سرگردان هستم. گفت بيا زنجان ببينيم با هم چه ميتوانيم بكنيم. به زنجام رفتم و آن پروژه پلسازي را با دوستم شريك شدم و از آنجا كار پيمانكاري را شروع كردم.الان در بين شركتهايم كه حدود 60 شركت هستند، اولينشان با همان كت و شلوار كهنه و كفشهاي پاره تاسيس شده است و تا الان به عنوان يك شركت معتبر بينالمللي كه اولين صادركننده خدمات فني و مهندسي كشور است، كار ميكند و پروژههاي عظيمي را در اين كشور احداث كرده است. آن موقع سازمان برنامه براي اين كه بخواهد به هر شركتي رتبه و درجه بدهد، حداقل 100 هزار تومان سرمايه ميخواست و ما دوست داشتيم اين رقم 10 هزار تومان يا كمتر باشد! اما سرانجام با قرض و قوله فراوان اين رقم را جور كرديم و آن شركت تاسيس شد.در اين شركت كمي پيشرفت كرديم تا سال 1360 رسيد كه سال گرفتاري و بدبختي براي ما بود. در كار پيمانكاريمان ورشكست شديم و سال 1364 دوباره از زير صفر استارت زديم. در آن سالها واقعا هيچ چيز نداشتم. هيچ چيز. در تبريز پروژهاي اجرا كرده بوديم كه ما را خلع يد كرده بودند و حالا دنبال گرفتن طلبم بودم. يادم نميرود. بايد به تبريز رفت و آمد ميكردم براي پيگيري امور مالي و طلبهاي آن پروژه. پول هواپيما كه نداشتم با اتوبوس به تبريز ميرفتم و آن اتوبوسها شبرو بود و حدود 5 صبح به تبريز ميرسيدم. اما تا زماني كه ادارات دولتي باز ميشد 3، 4 ساعتي زمان بود. من هم كه پول مسافرخانه نداشتم با همان روزنامهاي كه در اتوبوس خريده بودم، به حمامهاي عمومي تبريز ميرفتم و آنجا ميماندم و بعد هم با همان روزنامه خودم را خشك ميكردم و ميرفتم دنبال كارم. اين اوضاع ادامه داشت تا اين كه قرار شد يك هياتي براي تهيه صورتهاي مالي آن پروژه به محل پروژه بيايد.خب! آن هيات شام و ناهار و بليت و ساير مخارج لازم داشت و حالا ديگر من خودم نبودم و بايد اين مخارج را تامين ميكردم و به پول سال 63 ـ 64 حدود 7 تا 10 هزار تومان ميشد. به خانه آمدم و مثل ماتمزدهها فكر ميكردم. خدا مادرخانمم را خير بدهد. از من پرسيد چي شده؟ چند بار پرسيد تا ماجرا را گفتم. ايشان آن پول را براي من تامين كرد و هيچ وقت هم حاضر نشد آن را پس بگيرد.با آن وضع اسفناك مالي در سال 64 استارت زدم و كمكم پيمانكار خوبي شدم، با توسل به همان 3دارايي كه گفتم. سپس پيمانكار اتوبانساز شديم و كمي بعد خواستند يك تعداد از پيمانكاران را به پاكستان بفرستند و ما هم به مصداق شعر معروف: عاقل به كنار دجله تا پل ميجست / ديوانه پابرهنه از آب گذشت، ما شديم اولين پيمانكار خارجي جمهوري اسلامي ايران در خارج كشور. يك پروژه مهندسي را گرفتيم و شروع كرديم و به رغم همه مشكلات و گرفتاريها در داخل و خارج كشور خدا كمك كرد و آن پروژه خوب از آب درآمد و ما هم كمي نونوار شديم و خودمان را باور كرديم.
در مرحله بعدي كه حدود 11 سال پيش است، گفتم حالا كه پيمانكاري را ياد گرفتيم، دست به كارهاي ديگري هم بزنيم؛ لذا كار تاسيس يك هلدينگ متشكل از حدود 60 شركت را آغاز كرديم و از اين مسير به بحث بانكداري هدايت شدم. با خودم گفتم درحوزه بنگاهداري يکي از وظايف مهم اين است که يك بانك را تاسيس كنيم و در آن بانك روشها و عملكردهاي نوين را بياوريم و به اين ترتيب اولين بانك خصوصي كشور را تاسيس كرديم. از سوي ديگر هلدينگ ما در بازار سرمايه هم وارد شد و رنجها و سختيهاي ما هم شروع شد.واقعا الان كه نگاه ميكنم از سخت يك كم بيشتر بود. سختياش از نوع رنج بود. كارهاي عادي پيمانكاري ما سختي فيزيكي يا مالي داشت. مثلا ماشينآلات نداشتيم يا بنيه مالي؛ اما وقتي به سراغ كاري ميروي كه جديد است و فضا براي آن مساعد نيست و به رسميت شناخته نميشود، رنج به دنبال دارد؛ اما باز آن 3 سرمايه را داشتيم. هنگام ورود هلدينگ من به بازار سرمايه و بانكداري، چون اين حوزه حوزه از ما بهتران بود، با مشكل مواجه شديم. دولتي ها در اين حوزه جولان ميدادند. چه شركتهاي دولتي و چه شركتهاي شبهدولتي. از هر طرف تيرها به سوي ما پرتاب شد و اين بسيار رنجآور بود. واقعا رنجهاي دوره كمتواني و آن زمان كه هيچ نداشتم و به كارهاي بزرگ دست ميزدم، در برابر اين رنج هيچ بود. رنجهاي روحي، عصبي و جسمي.بريدن و نااميد شدن در حد اعلا وجود داشت. احساس ميكردم در اين مملكت تك و تنها دست به كاري زدهام كه نبايد ميزدم؛ اما ديدم حالا كه كار از كار گذشته بايد با توسل به همان سرمايهها دست روي سرم بگذارم و رنج بكشم تا هزار تير بيايد و اگر بعد از آن زنده ماندم، چشمانم را باز ميكنم و به كارم ادامه ميدهم. اگر هم مرده بودم كه هيچ! خدا خواست و زنده ماندم و بابت آنچه گذشت و ما از اين ماجراها عبور كرديم، خدا را شكر ميكنم؛ ولي الان كه به پشت سر نگاه ميكنم، ميبينم اي كاش كار بزرگ از اول خبر ميكرد كه بزرگ است، اگر خبر ميكرد اصلا سراغش نميرفتم!آنچه باعث شد من دنبال كارهاي بزرگ بروم اين بود كه احساس ميكردم براي ارضاي خودم و روح خودم پول كافي نيست و اصلا جايي در معادله ندارد.
بايد به عنوان يك كارآفرين كارهايي انجام بدهي كه قشر بيشتري از مردم در آن مشاركت داشته باشند. من نوعي سرمايهداري عمومي را در اين كشور تعريف و اجرا كردم. نقش من اين است كه سرمايه زياد و مشاركت عمومي متمركز ايجاد كنم تا اتفاق بزرگي مثل تاسيس يك بانك و هلدينگ يا هر مجموعه ديگري كه تاسيس آن از حد و مرز و توان فردي يك انسان فراتر است، به وقوع بپيوندد و ديدن ثمره آن تلاش يعني ارضاي روح. من حدود 60 شركت را زير پوشش و مديريت مستقيم و غيرمستقيم خودم دارم و 10 هزار نفر برايم كار ميكنند، يعني هر نفر 3 عضو خانواده داشته باشد، يعني 30 هزار نفر از اين محل نان ميخورند و كار ميكنند.
من 3 فرمولم را سخت حفظ كردهام: يك پشتكار، 2 پشتكار و 3 پشتكار. اگر يك انسان بدون اين فرمول در ابتداي يك داستان قرار بگيرد، سختيها را تحمل نميكند و از آن فرار ميكند؛ اما اگر مثل من با اين فرمولها و سماجت وارد ماجرا شوي و به وسط موضوع برسي، ميبيني كه راهي نداري يا بايد برگردي يا بايد جلو بروي. من هميشه مسير روبه جلو را انتخاب كردهام. با خودم ميگفتم با برگشتن من كه چيزي درست نميشود. فقط خسارت وارد ميشود و 10 هزار نفر بيكار ميشوند. پس بگذار به جلو بروم تا اگر به ساحل رسيدم، 10 هزار نفر هم پشت سرم نجات پيدا كرده باشند.
البته براي ارضاي روح خودم كارهاي ديگري هم ميكنم كه يكي از آنها كه خيلي دوستش دارم، تاسيس يك بنياد براي گسترش آموزش و پرورش در كشور است. فكر ميكنم اصليترين نياز ما در كشور آموزش و پرورش بويژه در مناطق محروم است تا استعدادهاي ناب و خالص و پاكيزه و زيبا را كشف كند. هدفم را روي اين كار متمركز كردهام و دارم كار را شروع ميكنم.من خيلي پروژههاي بزرگي را در اين كشور اجرا كردم. راهآهن اصفهان ـ شيراز، سد تالوار، سد ارسباران، اتوبان قم - کاشان، پروژه 7000 واحدي خانهسازي در ونزوئلا و... اما اين كار آموزش و پرورش را بزرگترين كار خودم ميدانم و حساسترين آن. من روزهاي سختي را پشت سر گذاشتم تا به اينجا رسيدم و اگر آن فرمول نبود، غيرممكن بود نجات پيدا كنم. داناترين آدم روي زمين كه عقلش عالي است، اگر در حد حرف باقي بماند و ايستادگي و ايستادگي و ايستادگي را ياد نگيرد، هيچ کاري از پيش نميرود. توجه كنيد تمام انسانهاي موفق اشتباهات فراواني كردهاند و در تدريج و ستيز زمان آموزش ديدهاند. لذا توصيهام اين است كه آن فرمول جادويي من را هميشه به كار ببريم و بدانيد معجزه ميكند، در زندگي من كه معجزه كرد...
http://dorfak.vcp.ir
|
|
دوشنبه 02 اسفند 1395 - 03:13 |
|
تشکر شده: |
|
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.